به من سر بزنید

نویسه جدید وبلاگ

ايستادم مات و مبهوت،رنگ وروي موزائيك هاي كف حياط پريده، هرزگاهي صداي كلاغي از دورترها مياد، به لباي خشكيده باغچه نگاه مي كنم جوري ترك خورده كه انگار سال هاست لبي تر نكرده ،درختهاي پير البالو خميده و نيمه عريان با اخرين برگهاي زرد خود وسط حياط جا خوش كردن، به ياد ميارم هنوز شيش ساله بودم؛ تابستون بود خناكاي موزائيكهاي خيس و بوي خاك نم خورده باغچه، طراوت مواج در فضاي حياط، اسمون ابي، اخ چقدر گذشته!

يادمه گنجيشكا لابلاي شاخه هاي البالو غوغايي كرده بودند درست مثه ما بچه ها كه زير سايه سار شون دنبال هم باسروصداي فراوون ميدوييديم و گه گاهي هم دور از چشم بزرگترها البالويي مي چيديمو مي خورديم بعدم با خنده هاي شيطنت بار هسته هاشو تو سروكله ي هم ميزديم.

يادمه همه فاميل جمع بوديم پسرا ودخترا داماداوعروسا، روي تهگاه حياط رو قاليچه بزرگ مادربزرگه كه به گفته خودش سرجهازيش بود ميشستن، مادربزرگه كه با ديس شيريني هاي دست پخت خودش وسط جمع مينشست، مابچه ها كه تا اون لحظه هيچ صداي فرياده مادرپدري رو كه گاهيم چاشني تهديد داشتو نميشنيديم با اولين صداي مادبزرگه كه واسه خوردن شريني صدامون ميكرد مثه كبوتراي جلد كنارش بوديم هنوز تو گوشم زنگ ميزنه صداي مادربزرگه كه بهم ميگفت ترنشك نون نخودي بخور مادر خوبه جون ميگيري.

ازاينكه مادربزرگه بين همه ي نوه هاش به من كه نوه يكي به اخرش بودم! توجه ميكرد خوشحال ميشدم و براي قدرداني ازش بازم ازاون شيريني ها كه هنوزمزه ي معجزه اساش زير دندونمه برميداشتم.

اون موقع ها نمي دونستم معني ترنشك چي ميشه؟
اما بعدها توي فرهنگ لغت معين خوندم به پرنده ي ريز جسته اي كوچكتراز گنجشك گفته ميشه!از اونجا كه من ريزنقش ترين نوه و به قول خودمون كوچولوترين بودم اينو بهم ميگفت!


با اين اوصاف از اين تشبيه خوشم مي امد، اون روزا وقتي همه مشغول خوردن وگفت وگو بودن مادر بزرگه سبد سفيد قديمي اما تميز مثه گلشو برميداشتو راه ميافتاد به سمت درختاش!!درختهايي كه مثه تك تك نوه هاش دوسشون داشتو پاشون غم خورد و زحمت كشيد تا قد كشيدن و ثمر دادن، منم مثه هربار پايين دامن گلدار ريزنقششو كه مثه يه باغ گل بود ميگرفتمو باهم البالو ميچيديم...يادش بخير.

خوب يادمه چقدر با دقت و ظرافت هرس شون مي كرد درست مثه موقعي كه موهاي كم پشته اقابزرگو كوتاه ميكرد.

موسم ِ درست كردن ِ مربا و شربت كه مي شد اروم اروم و با دقتميوه درختارو ميچيد طوري كه به قول خودش" دست وبالشون زخمي وشكسته نشه".
مادربزرگه واسه درختا دست وپا وحتي روح و حس قائل ميشد ميگفت:«همين كه باهاشون حرف ميزنم يا برگاشونو تميزونوازش ميكنم رنگ و روشون باز ميشه مادر»

يادمه يكي از پسر خاله هاي تخسم وقتي البالو ميچيد اويزون ميشد به شاخه و گاهي شاخه هاي نازكو ميشكست؛ مادربزرگه بهش ميگفت: «... مادر خوبه من دستتو بگيرمو بكشم يا بشكنمش...بعد پسرخاله كه ميترسيد ...به اغوش مي گرفتشو ميگفت عزيزدلم درختاهم حس دارن»  بد مي بوسيدشو يه خنده ي نمكي تحويلمون ميداد همون لبخندي كه من عاشقش بودم وچال كوچيك كنار لبش بيشتر خودنمايي ميكرد.
اه چقد دوسش داشتم!!اون موهاي يه دست سپيدو برفيشو...اون چشاي فررو رفته زير عينك قاب گردش كه با وجود گذر سالها هنوزمي درخشيدن...عجيب بود خاك باغچه از نوازشش جون ميگرفت درختا از حرفاش بركت!!اون خونه اون حياط تنها مامن ما بچه ها بود كه با فراغ بال دور از هيچ قانوني ميتونستيم توي اون بازي وشيطنت كنيم.
بابا جان؟دخترم؟

چرا هنوز وايسادي بجنب ديگه!!
اين صداي پدرم بود كه منو از زماني كه سالها عقبتر بود به زمان و حال برگردوند...زمان بي غم كودكي، دسپاچه وخجالت زده جواب دادم چشم بابا امدم.

پدر نگاهي به حياط وباغچه كرد و گفت اي روزگار، كجايي خانوم بزرگ كه به باغچه ات برسي،با تاسف سري تكون دادو رفت، مي خواستن خونه مادر بزرگه رو بكوبن و جاش برج بسازن...هه!!

چقدر راحت داشتن اون همه خاطره رو...

تنها يادگار مادربزرگه اون باغچه ي بدون باغبون مهربونش واز بين ببرن

اي كاش قدرتي داشتم تا از اين خونه و باغچه اش محافظت كنم اما ...دريغ كه ندارم!

اين تصميم بزرگترا بودومن به قول اونا يه جوون خام بيست ساله!!يه لحظه چشامو بستمو واسه اخرين بار تجسم كردمش...وقت رفتن بود بايد با همه اون خاطره وداع ميكردم

زير لب زمزمه كردم تورويايي بي پايانه مني...اخرين قطره اشكم روي موزائيكها چكيد و به دنبالش قطر هاي بارون بودن كه دونه دونه حياط رو شستن..........






گزارش تخلف
بعدی